قبل از فوت هاجر، یک روز ابراهیم در خواب دید که مشغول هدیه دادن در راه خداست و فهمید که باید اسماعیل را قربانی کند. ابراهیم در شرایط سختی بود و می بایست از امتحان بزرگی سربلند بیرون می آمد.
شب بعد هم همین خواب را دید و در شب سوم نیز چنین شد و یقین کرد که خواب رحمانی است و وسوسه دیگری در کار نیست.
هنگام قربانی کردن اسماعیل فرا رسید، اسماعیل رو به پدرش گفت؛ پدر جان دست و پای مرا محکم ببند تا دچار ترس نشوم و مراقب باش تا خون به لباسم نریزد که مبادا مادرم از جریان باخبر شود. ابراهیم کارد را زیر گلوی اسماعیل گذاشت هرچه کرد کارد گلوی اسماعیل را نبرید و در همان لحظه قوچی بهشتی نزد ابراهیم فرستاده شد.
ندائی آمد که بجای اسماعیل این گوسفند را قربانی کن.(1)